۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

از زن بودن

درد جایی زیر شکم اتفاق می افتد، آرام آرام پیرامونش را احاطه می کند، مرکزیت همان نقطه بروز است اما، همزمان در صورتت، دست هات، پاهات و تمام بالاتنه ات احساس ورم می کنی، آینه می گوید سفیدتر شده ای، و لب هایت رو به خشکی و زخمی شدن می کنند، همزمان از درد روحی رها می شوی، همزمان با درگیری ات به دردهای جسمی، از دردهای روحی دور و دورتر می شوی، تا رسی به جایی که یارای حرکت پوستی نداری اما روحت به رقص آمده، ترکیب متناقضی ست، رهایی، آزادی، و همزمان دردناک، و درونت شاعر می شوی، داستان نویس، به رقص می آیی، و در خلسه ای نرم شنا می کنی، این رهایی توأم با درد هر بار تکرار می شود، و تو هر بار انگار یادت می رود این پروسه را، به خانه که رسیدی اولین چیزی که سراغش را می گیری سرخ ترین ماتیکی است که داری، و شاید به خود که آمدی ناخن هایت را لاک زده باشی.
زن بودن را با تمام وجود با خود حمل می کنی، هر بار زن تر، دردناک تر، رهاتر....

۲ نظر:

  1. چقدر خوب اين سفر هر ماهه را ترسيم كرده اي. قبل از شروع روحت ميخراشد و زخمي و خسته است. بعد از آن جسمت به درد ميآيد و روحت به رقص.

    تا حالا اينطوري نديده بودمش!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. یک چیزی سالها قبل نوشته بودم، توی دفتر، خیلی زیبا بود تصویری که کشیده بودم، حوصله نکردم اون رو اینجا پیاده کنم، اینجا دفتر دست نوشته های آنی باید باشد مثل آن دفترها، امروز اینرا نوشتم، قیافه ام را هم که دیدی!!!

      حذف